سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شهید حسن خاکی

 سرزمین سیب و سرب (2)

در خانه ی کدخدا 

هفتم مرداد1357 

 

بعد از صرف صبحانه که شامل نان تازه ی محلی و شیر و خامه و پنیربود. مشغول کار طراحی از مناظر زیبای طیب آبادشدم. دست کم می توانستم جای خالی دوربین برادرم را پرکنم.  برادرم  بنا به دلایلی حاضر نشد دوربین عکاسی اش را بدهد. با من مشکلی نداشت با مشهدی غلامرضا مشکل داشت.

ساعت9صبح به طرف خانه ی کدخدا رفتیم. روبه روی مسجدی که جلوی راهمان بود دومغازه بود یکی قصابی که کرمعلی محمدی در آن کار می کرد و دیگری یک عطاری که دامادهای کدخدا آن را می گرداندند. مشهدی غلامرضا با همه حال و احوال و روبوسی کرد. بعد از تعارفات معمول در خانه کدخدا را زدیم.

حیاط و سرایی دو اشکوبه داشت. ما را به طبقه ی بالا راهنمایی کردند و جایی نشاندند که در قدیم به آن سبزه میدان می گفتند زیرا مناظر اطراف خانه و تمامی روستا در تیررس دید بودند. از دیدار ما خوشحال شدند. وقتی نشستیم ؛ از احوالات مشهدی غلامرضا و خانواده اش پرسیدند و درباره ی کسب و کارش در کاشان سؤال کردند. وی با اشاره به ازدواج مجدد و اداره ی دو خانواده به معرفی من پرداخت .

 

 

غلامرضا برادر بزرگ شهید حسن خاکی

مرحوم غلامرضا برادر بزرگ شهید حسن خاکی، راهنمای سفر

 گفتنی است که قاعده ی کار آقا غلامرضا این بود که کمی بزرگ نمایی کند .من این رویه را نمی پسندیدم .چون ایشان امتیازاتی داشت که همان برای تثبیت و تأیید توانمندی هایش کفایت می کرد . او دنیا دیده و مدیر بود. برای نمونه وقتی به استخدام کارخانه مخمل و حریر کاشان درآمد خیلی زود از جایگاه کارگر ساده به مقام سر بافندگی رسید.با اینکه تا کلاس ششم ابتدایی بیشتر درس نخوانده بود معلومات عمومی خوبی داشت.یک روز از من خواست تا او را در نوشتن یک یادداشت با عنوان وظایف یک سربافنده کمک کنم . وقتی کار آماده شد باز این خودش بود که در ویرایش آن دخالت کرد. همین یادداشت او را به سربافندگی ارتقا داد.حافظه  بسیار خوبی داشت. با خانواده و دیگران با حسن خلق رفتارمی کرد. با وجود آنکه برای من در حکم ناپدری بود،ولی همیشه با لفظ «آقا جون» صدایش می کردم. البته رابطه ی برادرم با ناپدری خوب نبود، چون یک روز در اوج عصبانیت مشتی حواله صورت داداش کرده بود و بینی اش را شکسته بود به طوری که هر از چندگاهی با اشاره کوچک هرچیزی خون فواره می زد.

 

 

وظیفه ی یک بافنده ی خوب

وظیفه ی یک بافنده ی خوب

ارتباط عاطفی خوب میان من و مشهدی غلامرضا برای کدخدا و خانواده اش جالب بود. در فرصتی که برای پذیرایی پیش آمد، آقا غلامرضا دختر کدخدا را که با من تناسب سنی داشت ، نشان داد و گفت ببین اگر ازش خوشت می آید همین جا برایت خواستگاری کنم.دختر کدخدا بر و روی قشنگی داشت و خوش زبان و زبل و زرنگ بود ولی از یک پا مشکل داشت و هنگام راه رفتن می لنگید، در یک لحظه حساب یک عمر زندگی را کردم و دیدم اهلیت آن را ندارم تا در زندگی یار و یاور او  باشم و احیاناً با عوارض این نقص طبیعی که خود او هیچ نقشی در آن نداشته است، کنار بیایم . خودم را به کوچه علی چپ زدم و مسیر بحث را عوض کردم و گفتم این انگوری را که برای ما آورده اند، چه نام دارد؟ گفت: انگور کشمشی . چون بی دانه است و از آن کشمش سبزتهیه می شود، انگورش هم دو رنگ است: سرخ و سفید..فوری قلم و کاغذی بیرون آوردم و یادداشت کردم. این کار همه را تشویق کرد که انواع انگور منطقه را با دقت به من معرفی کنند اول هم گفتند ما به انگور ، « اَنگیر» می گوییم :

 

عسکری : بی دانه است که برای کشمش سبز به کار می رود.

تیرمه ای : این هم بی دانه است و برای کشمش سبز به کار می رود.

فَرخِی : دانه دار است برای کشمش سرخ که از آفتاب استفاده می شود تا خشک شود.

شانی سیا : به انگور سیاه گفته می شود.

صاحبی : به انگور سرخ رنگ دانه دار و درشت گفته می شود.

ریش بابا : سفید رنگ و درشت و دراز است که به آن انگور شیرازی هم می گویند.

امام رضایی : دانه دار و درشت و نیمه سرخ است.

انگور

لَعل : دو گونه است به رنگ سرخ و سفید که هردونوع درشت و دانه دار است.

کوله ای:انگوری است درشت و دانه دار و سفید رنگ که برای تهیه شیره مورد استفاده قرار می گیرد.

سبز اصفهانی : این هم درشت و دانه دار و سفید رنگ است که برای شیره گیری استفاده می شود.

انگور سفیده : خیلی درشت و سفید رنگ و دانه دار است که این هم در شیره گرفتن مورد استفاده قرار می گیرد.

غُربَتی : به رنگ مشکی است و دانه دار و درشت است و در گرفتن شیره استفاده می شود.

خلیلی : به انگور پیش رس گفته می شود که درشت و دراز است و رنگی سفید دارد.

یاقوتی : انگوری است سرخ رنگ که دانه هایش ریز است.

پیش رسی سفید : رنگ سفیدی دارد با دانه های متوسط که زودتر از بقیه انگورها می رسد.

جوجه خروسی : انگوری است ریز و آبدار با پوستی نازک و سفید رنگ که مخصوص شیره کشی است.

انگور

در مجموع تعداد هفده نوع انگور طیب آباد معرفی شد. هنوز ظهر نشده بود که برخاستیم و از مهمان نوازی آن ها تشکر کردیم و به طرف منزل وجیه الله راه افتادیم.

وقتی سفره ی ناهار را پهن می کردند، عبدالله پسرشان  را فرستادند تا همسایه اشان خانواده  قدمی را برای صرف ناهار دعوت کند. سه نفر آمدند جوانی خوش برخورد به نام عباس و پدر و مادرش که پا به سن گذاشته بودند. همه به هم معرفی شدیم و سر سفره نشستیم. بعد از ناهاربزرگ ترها مشغول صحبت شدند و عباس قدمی مرا به منزلشان دعوت کرد تا در آن جا دراز بکشیم و گپ بزنیم. پذیرفتم.

منزل وجیه الله و عباس چسبیده به هم بود و در یک کوچه ی باریک قرار داشت؛ البته همسایه دیگری هم داشتند به نام جمیله خانم و شوهرش که می گفتند به تازگی برای کار به تهران رفته اند.روبه روی آن ها منزل آقای محمدی بود. درباره ی خانواده محمدی پس از این صحبت خواهیم کرد. به هر حال به اتاق بالایی منزل عباس قدمی معروف به عباس سبیل رفتیم ، پنجره این اتاق رو به حیاط خانه ی وجیه الله بود. اتفاقاً عباس پنجره را باز گذاشت تا اگر صدایمان کردند، بشنویم.تازه نشسته بودیم که مجید رستمی هم رسید. خودش می گفت اسم شناسنامه ایش  محمد حسین است. 

مجید برای باز کردن سر صحبت، درباره ی نسبت فامیلی اش با مشهدی غلامرضا و ارتباطات فامیلی روستا حرف زد و در ادامه گفت که پدرش موسی رضا صاحب یکی از عطاری های میدانگاه ورودی طیب آباد است.نیم ساعتی که گذشت، کم کم صحبت ها رنگ و بوی سیاسی گرفت. من آن چه در باره ی خیانت ها و جنایت های رژیم شاه و ساواک و وابستگی حکومت به آمریکا و اسراییل می دانستم تعریف کردم و آن ها هم از ظلم و ستم هایی که بر روستاییان به خصوص بر مردم لکان و حسین آباد رفته بود، صحبت کردند.هنگامی که نامی ازقائد عظیم الشأن حضرت امام خمینی (ره) به میان آمد با افتخار از ایشان یاد کردند، جالب آن که امام را انحصاراً از خودشان می دانستند چون ایشان اهل خمین بود.

طرحی از منظره ی روستای طیب آباد خمین

عباس قدمی پشت سرهم سیگار می کشید و این برای من عجیب بود. او برای داغ کردن مباحث سیاسی، ضبط صوتشان را روشن کرد و دو ترانه از داریوش گذاشت و شروع کرد به تحلیل اشعار آن. خیلی تلاش کرد تا داریوش خواننده را به عنوان یک انقلابی مبارز معرفی کند. مثلاً می گفت : بوی گندم مال من /هرچی که دارم مال تو/ یه وجب خاک مال من/ هرچی می کارم مال تو / اهل طاعونی این قبیله ی مشرقی ام/ تویی آن مسافر شیشه ی شهر فرنگ/... اشاره به این دارد که هرچه ما می کاریم و تولید می کنیم، اجنبی ها غارت می کنند. یا در شعر: حالا، حالا، حالا، حالامن موندم و این ویرونه ها / پرخشم و کینه ی دیوونه ها / من زخمی، من خسته، من پاک / می نویسم آخرین حرفو رو خاک / کی میاد دست توی دستم بذاره / تا بسازیم خونه مونو دوباره ... اشاره به وطن ویران شده ایران دارد که لازم است همه با اتحاد و جدیت به آبادانی آن بپردازند.

 به عباس گفتم چنانچه بتوان از این ترانه ها برداشت سیاسی کرد باز هم خوب است و نشان می دهدکه هیچ کس حتی مزقونچی ها از رژیم شاه راضی نیستند. عباس قدمی به شعر خیلی علاقه داشت ، چند تا شعرخواند که یادداشت کردم:

طلا بیدم(بودم) طلای غَمبَرانه

شدم غرّاضه ی عهد و زمانه

طبیبان بهر روزی خلق را مهجور می خواهند

گدایان بهر روزی طفل خود را کور می خواهند

تمام مرده شوران دلخوشند از مردن مردم

بنازم مطربان را خلق را مسرور می خواهند

بنازم باریکلاّ مرحبا بر تو مطرب.

 غروب آفتاب که شد به مجید گفتم یک ساک کتاب های مذهبی و انقلابی آورده ام که منزل آقا وجیه الله است، برویم که تحویل شما بدهم تا در اختیار افراد علاقه بگذارید.

 وقتی بیرون آمدیم، توی راه از او پرسیدم که چرا عباس این قدرمضطرب است و سیگار می کشد؟ آهسته گفت: متأسفانه دوستان ناباب معتادش کرده اندو خودش از این مسأله خیلی رنج می برد ؛ متأسفانه اعتیاد بد منجلابی است. مجید کتاب ها را که دید، خوشحال شد و همان جا نشست و آن ها را  ورق زد و بررسی کرد .مقداری نیز گپ و گفت فرهنگی راه انداختیم. وقتی که  سفره شام  پهن می شد، عذر خواهی کرد و بلند شد و با وجود اصرار میزبان برای صرف شام، نماند و خدا حافظی کرد و رفت.


نوشته شده در شنبه 94/1/15ساعت 7:24 عصر توسط احمد فرهنگ| نظرات ( ) |